amir samamir sam، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

پسر طلای من

يكشنبه 27/1/1391

عزيزم الان چند روزي هست كه فرصت نكردم برات چيزي بنويسم ساعت 20: 11 ، سرگرم  بازي كردني. امروز يه كادو گرفتي از عمو كفايت گرفتي ماشين و لباس البته مامان عمو زحمت كشيد از مسافرت برات آورد. پشت هم باطري ماشين در مياري مي‌زاري. الان هم عمو سبحان برات گذشت تو جعبه باز منو صدا مي‌كني و مي‌خواي ماشين در بياري. بالاخره در آوردي جعبه‌اشو هم انداختي روي زمين. فدات شم الهي ازت سوال مي‌كنم امير سام من چيه؟ مي‌گي آقا، طلا، بلا
27 فروردين 1391

مرسی گل زندگیم

 گل قشنگم: می خوام ازت تشکر کنم بخاطر مامان خیلی اذیت شدی وقتی که ٨ ماهه بودی با مامان می‌امدی مغازه مامان، تو سرما و گرما تا الان که ٢٣ ماهه‌ هستی با مامان میای  مغازه وقتی که خواب داشتی تو کالسکه می‌خوابیدی وقتی که بیدار می‌شدی همه با تو بازی می‌کردند منظور از همه (خاله فاطی، مائده، عمو میثم،سبحان، حامد ) اوه راستی زندایی رقیه که فعلاً تو مرخصی هست. چون باید از پرنیان جون مراقبت  کنه گاهی اوقات خیلی ما رو کلافه می‌کردی در کل خیلی خاطرات شیرین تو مغازه داشتی همین الان که دارم برات می‌نویسم ساعت ٤٣: ١١ در تاریخ ٩١/١/٢١ هست عمو سبحان و عمو میثم را دیوونه کردی با توپ زردی که داری روی میز خودت...
22 فروردين 1391

گل قشنگم

وای وای یک بار برات نوشتم گل قشنگم ولی نمی‌دونم چرا دستگاه خاموش شد و این بار دوم الان ساعت ٢٣ شب در تاریخ ٩١/١/٢٣ شب چهارشنبه هست. بابا از مغازه هنوز نیومده مامان برات بمیره همش تنهایی بازی می‌کنی الان داری با خودکار منو می‌زنی و می‌گی ده ده ،می‌گم چرا می‌زنی سریع ناز می‌کنی. فدات شم اینقدر چرا مامان بوس می‌دی. کلافه کردی منو با اون بادکنکت پشت هم می‌گی هَبا هَبا (هوا) الان از این کار خسته شدی و داری واسه خودت آواز می‌خونی، چند روز پیش تو مغازه که بودیم ژاکت‌تو گذاشتی روی سرت و می‌گفتی مامان مامان اَدوس اَدوس منظورت عروس بود چون خیلی عروسی و رقص دوست داری. الان همین که بابا آ...
22 فروردين 1391
1